بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁴ محمدرضا. توی افکارم غرق بودم تا اینکه تکون خوردنشو حس کردم . نگاهی انداختم که داره بهوش میاد . آخه دختری تنها ؟چرا باید اینجا باشه؟ آروم صداشون کردم. زینب خانوم. زینب خانوم . داشت اسم کسی رو با آشفتگی صدا میکرد اره ....علی . باز صداش کردم . زینب خانوم. زینب خانوم. زینب. سرم درد میکرد،حالم بد بود ،فکر کنم تب دارم . چشمام رو آروم باز کردم . گفتم سرماخوردم اما توجهی نکردم،الانم بد تر شدم. این گیج بودنم فکر کنم برای این مایعه بود. یه خورده که گذشت ،فهمیدم کسی داره هی صدام می‌کنه . سرم رو که برگردوندم ،یه لحظه کپ کردم، چشمام رو بیشتر باز کردم . عه،شما اینجا چیکار میکنید ،ما کجاییم؟ محمدرضا:اینجا یه سوله س خرابس .اما نمیدونم دقیقا کجاییم! وراستش داشتم دنبال شما میومدم که یه وقتی ... حالا که اینطوری گیر افتادم ،شماچی؟ زینب:دنبال من ! آهان ، من راه رو گم کردم که بعد یه چند نفر افتادن دنبالم که یه مایعی دادن خوردم که دیگه اینجام😒 بعدم لطفا دیگه اینجوری آدما رو دنبال نکنید . محمدرضا:بله ،حتما . ببخشید اگه ناراحتتون کردم محمدرضا. از وقتی فهمیده من همون پسره هستم ،دیکه باهام خیلی سرد رفتار می‌کنه . نکنه هنوز از اون اتفاق ناراحته ،نه فکر نکنم محمدرضا:ببخشید ،یه سوال شما خبری از پدرتون پیدا نکردین. زینب :خیر. محمدرضا:یه سوال دیگه شما هنوز از اتفاق کودکی ناراحتید؟ زینب:..................... ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.!. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama