🖤شب شهادت حضرت زهرا(س) بود ؛ ولی او با دوستانش قرار بیرون و تفریح و به قول خودش گذاشته بود . البته واقعاً از تقویم بی خبر بود ؛ ولی اگر هم می دانست خیلی براش تفاوتی نمی کرد. ▪️در میان خیابانهای تهران ، با چند تا از دخترهای مثل خودش ، با ماشین یکی از بچه ها ویراژ می دادند و صدای و گوش فلک را کر کرده بود . ماشین را می جنباندند و خودشان هم کف می زدند و از ته دل جیغ می کشیدند، تکانهای شدید ماشین و سر و صدای چند دختر بی مبالات و سرخوش که با صدایی شبیه فریاد قهقهه می زدند توجه مردم را به خود جلب می کرد ؛ حتی آن قدر جسور بودند که شیشه های ماشین را هم پایین آورده بودند تا همه صدایشان را بشنوند . با تند و تیز و ... عقب نشسته بود و نمی دانست روسری اش چه مدتی است روی شانه اش افتاده است و . . . 📌ادامه داستان در لینک ذیل: 👇👇 http://banoo-bineshan.blog.ir/post/%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D9%82%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%86