...بالاخره زمان موعود رسید آقا وارد شد. آن لحظه برای اولین بار بود که دلم میخواست مرد باشم تا میرفتم و با التماس دستش را میبوسیدم و میگفتم: آقا من تا جان در بدن دارم سرباز شما هستم! میگفتم: سالهاست که در حسرتِ بوسیدن دست شما و حتی در حسرتِ چفیه ای بودم که دستان شما آن را لمس کرده است! گریه امانم را بریده بود! تصویر آقا را تار میدیدم! به خودم آمدم و گفتم:حیف نیست این تصویر تار باشد!؟ وقت برای گریه زیاد است و خودم را جمع و‌جور کردم! قاری قرآن همکارمان بودم الحق و الانصاف از این موضوع خوشحال بودم! بسم الله الرحمن الرحیم آقا شروع کردن به صحبت کردن! دلم نمیخواست صحبتش تمام شود؛ دلم میخواست تا شب بشینم و گوش دهم!حس دختر بچه ای را داشتم که بعد از سالها پدرش را پیدا کرده و عاشقانه او را میبیند و میشنود انقدر زیبا از پرستاری صحبت کردن که اگر کسی او را نمیشناخت به جد میگفت که ایشان پرستاری است که شیفت های سنگین و سخت را گذرانده، نگرانی از کرونا بر جسم و روحش غلبه کرده اما جان مردم را بر خود مهمتر دانسته! پرستاری که آنقدر اضافه کاری و شیفت های اجباری و بدون پرداخت داشته که میفهمد گاهی سخت ترین کار دنیا پرستار بودن است! مگر میشود انسانی با این حجم از دغدغه اینقدر خوب حال دل ما را بفهمد؟من امروز به یقین رسیدم که رهبری دارم که بیشتر از هر انسان دیگری در‌ زندگی ام مرا میفهمد ♥️ ✍دلنوشته ی خواندنی پرستارسی سی یو از دیداربارهبری ... 🌐 کانال شم سیاسی 👈 💻 @SHamme_Siasi