💢قول مردانه پدرم
🔹من به همراه مامان و آبجی¬هایم به ایرانشهر پیش پدرم رفتیم، عیدقربان بود؛ پدرم همیشه برای اعیاد مذهبی، ایام عزاداری و آداب و رسوم مذهبی، احترام و توجه خاصی قائل بود. آن روز گوسفند قربانی کردیم و بین مستحقان تقسیم کردیم. پدرم مشغول کباب کردن مقداری از گوشت¬ها شد، بوی کباب در حیاط پیچیده بود؛ اولین سیخ که آمده شد جلوی من گرفت: «دخترم این سیخ کباب را تا داغ است، برای سربازی که سرکوچه نگهبانی میدهد، ببر، ما باید حواسمان به این بچه ها که ازخانواده هایشان دور هستند باشد».
🔹بعداز دو روز باید به زاهدان برمی گشتیم؛ موقع خداحافظی ناگهان بغضم شکست، و به طرف پدرم دویدم؛ اینبار حس عجیبی داشتم نمی توانستم از او جدا شوم. پدرم درحالیکه مرا در آغوش خود می فشرد گفت: «جوجه بابا ناراحت نباش، دو روز دیگر پیشتان میایم». دو روز برای آمدن پدرم لحظه شماری می کردم. پدرم هیچ وقت بدقولی نمی کرد، مطمئن بودم که به قول مردانه خود عمل می کند. اما اینبار خودش نیامد پیکر بی جانش آمد.
@sabkeshohada @sabkeshohada
#سربازحاجقاسم