زانوهايـت تـق صـدا كردنـد. تـوي صورتـم خيـره شـدي... لبخنـد زدي و گفتـي: مـي مـيروم. امـا تـو هسـتي و تمـام كسـاني كـه بعـد از مـن راه را بـه ديگـران نشـان ميدهنــد... دســتي روي شــانههايم پاييــن آمــد: عزیــزم... بلنــد شــو، بســه ديگــه، بلنـد شـو بريـم. ببيـن همـه رفتهانـد. نـگاه كـردم. جايـي كـه ايسـتاده بـودي، تـو نبـودي. امـا بـوي خـوب تنـت را هنـوز ميتوانسـتم احسـاس كنـم. وجـودم پـر از تــو بــود. ســرم گيــج ميرفــت. آســمان گرفتــه بــود. ســوز عجيبــي ميآمــد. ســر مـزارت خالـی نمـی شـد... زن و مـرد، کـودک و نوجـوان، سـپاهی و ارتشـی صـف کشــیده بــودن بــرای آمــدن ســر قبــرت... یــاد وصیتــت افتــادم کــه گفتــه بــودی فقـط روی قبـرم بنویسـید: " سرباز ولایت"... وقتی سـنگيني روي قبرهـا نشسـته بـود، پاهايـم رمـق نداشـتند. چـادرم را روي سـرم محكـم كـردم. حـس غريبـي در وجـودم خانـه كـرد. شـده بـودي نـور و دويده بـودي تـوي تمـام جانـم. گرمـاي وجـودت ريخـت تـوي رگ و خونـم. ديگـر صدائـی را نميشــنيدم...دو جفــت چشــم نمنــاك جلوتــر از مــن بــه حركــت درآمدنــد. چشــمهاي مــن هــم پــس از ايــن هميشــه نمنــاك خواهــد بــود. بياختيــار روي قبرهــا پــا ميگذاشــتم و ميرفتــم. يــادم آمــد هميشــه باخــودت بــه گلــزار شــهدا ميآمــدم. پــا كــه روي قبرهــا ميگذاشــتم، بامهربانــی میگفتــی كــه از روي قبرهــا نـرو؛ زيـر هـر كـدام از ايـن قبرهـا يـك نفـر خوابيـده و گنـاه دارد كـه پايـت را روي ايــن آدمهــا ميگــذاري. آنوقــت بــا پاهايــم از روي قبرهــا ميپريــدم. بــا خــودم گفتــم: نكنــد كســي پاهايــش را روي قاســم بگــذارد و چقــدر از ايــن فكــر، دلــم گرفـت... ادامه دارد.... 🌿کپی با ذکر صلوات به نیت تعجیل در ظهور و شادی روح شهدا🌿