#پارت_55
#من_قاسم_سلیمانی_هستم
داستان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس!
ِ وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراه اهوازی ما گفت:
"حـاج قاسـم اینجـاس!"... دور و بـر را نگاهـی انداختیـم. همـه چیـز عـادی بـود.
باورمـان نشـد ولـی دسـتپاچه شــدیم. سـریع دوربینهـا را برداشـتیم و دوان دوان
حرکــت کردیــم. وســطهای راه یــادم افتــاد چکمــه هــم نپوشــیدم!
بــا ابومهــدی المهنــدس بــر روی کیســه گونــی هایــی نشســته بودنــد و بــا مــردم
خـوش و بـش می ُ کردنـد. کـپ کـرده بودیـم کـه ایشـان "حـاج قاسـم سـلیمانی"
باشــد. چهقــدر خودمانــی و دوستداشــتنی! در کنــار مــردم و بــا مــردم! بــدون
هیــچ محافــظ و یــار و کوپالــی در اطــراف شــان! چهقــدر آرام و متیــن! چهقــدر
مهربانانــه دســتی بــه ســر و روی کــودکان و نوجوانــان میکشــیدند!
در همیـن حـال و هوایمـان سـعی داشـتیم تمـام لحظـات را ثبـت کنیـم. چلیـک
چلیـک عکـس میگرفتیـم کـه ایشـان تکـه سـنگی برداشـتند و بـه نشـانه پرتـاب
کــردن گرفتنــد و بــا لبخنــد گفتنــد: "عکــس نگیریــد عزیزانم!"...یکــی از لبــاس
شــخصیها بــه ســمت مــان آمــد و تذکــر داد: "عکــس نگیریــد! حاجــی از عکــس
خوشــش نمیآیــد!"... ولــی مــا گــوش مــان بدهــکار نبــود. چــه توفیقــی بزرگتــر
از ایــن تــا ممــوری هایمــان از عکسهــای حــاج قاســم پــر بشــود. آن هــم چنیــن
آزادانــه بــدون هیــچ مجــوزی، نظارتــی و حفاظتــی!
در حیــن عکاســی ســعی میکردیــم حــواس مــان بــه صحبتهــای حاجــی و
گـپ و گفتههـای شـان باشـد. بـه همـراه شـان بـا اقتـدار و جدیـت گفتنـد: "تـا
ماشــینها بــرای ســیل بنــد نیاینــد از اینجــا بلنــد نمیشــوم!"...
رئیــس مــون گوشــی را داد دســتم و گفت:"بــرو کارهامــون رو بــه حاجــی نشــون
بـده." تـا گوشـی را گرفتـم کنارشـان خالـی شـد. سـریع خـودم را جـا دادم. دسـت
دادم واحوالپرسـی گرمـی کردنـد. طوریکـه انـگار چندیـن سـاله مـرا میشناسـند.
کلیــپ را پلــی کــردم و موبایــل را بــه دســت ایشــان دادم و عنــوان و موضــوع
نماهنــگ را توضیــح دادم. چنــد ثانیــهای کــه از فیلــم گذشــت حاجــی گفــت:
ادامه دارد....
🌿کپی با ذکر صلوات به نیت تعجیل در ظهور و شادی روح شهدا🌿