💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_128
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بهش خیره شدم که ادامه داد:
-دیدن بدنش مثل یه سرده، صداش زدم.
هدیه؟
اما جوابی نمیداد، چند تا سیلی به صورتش زدم اما انگار نه انگار!
دستم روی روی زانوی بابا گذاشتم و گفتم:
_کافیه بابا!
بابا اشک هاش رو پاک کرد که گفتم:
_چطوری داییمو راضی کردی که سراغمو نگیره؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-من دایی تو راضی نکردم، مادربزرگت مدام گریه میکرد.
گریههاش وجدانم رو بیدار کرده بود اما یه حسی بهم اجازه نمیداد.
حرفای پدربزرگت هنوز توی ذهنمه...
اگه زمان به عقب برمیگشت!
به اون موقعی که اومدی خواستگاری هدیه...
خودم جواب رد رو بهت میدادم.
اینو گفت و دست مادربزرگتو گرفت و رفت.
ایکاش نمیرفت، ایکاش میموند و صورتمو با دستش سرخ میکرد.
ایکاش بهم میفهموند دارم چه غلطی میکنم.
_بابا؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-جانِ بابا؟
مکثی کردم و گفتم:
_مامانمو دوست داشتی؟
اشک توی چشماش جمع شد، صدای قلبش رو میشنیدم.
بابا: آره...خیلی!
به تیر چراغ برق خیره شده بودم که گوشیم زنگ خورد.
امیرحسین بود، جواب دادم:
_جانم داداش؟
امیرحسین: تولدت مبارک!!!
لبخندی زدم و نگاهم رو به سرامیک های روی زمین دوختم.
_چرا انقدر دیر؟
امیرحسین: راستشو بخوای یادم رفته بود، کجایی؟
به دور و برم نگاهی کردم و گفتم:
_روی نیمکت کنار خیابون نشستم.
امیرحسین: بابا کجاست؟ فکر کردم پیششی!
_نه، بابا یه جای دیگهست، درساتو میخونی؟
امیرحسین: آره، یه سری به کتابام میزنم، کاری نداری؟ مامانی یه شامی درست کرده انگشتامم باهاش بخورم، حیف که نیستی غذاشو ببینی.
مکثی کردم و گفتم:
_جای منم پر کن، خدانگهدار.
امیرحسین خداحافظی گفت که تماس رو قطع کردم.
از پلهها بالا رفتم و وارد راهروی دانشگاه شدم.
به سمت کلاس قدم برداشتم که صدای رضایی رو از پشت سرم شنیدم.
رضایی: خانم مقدم؟ یه لحظه کارتون داشتم.
برگشتم که رضایی روبروم ایستاد و گفت:
-دوستتون گفتند که چه اتفاقی براتون افتاده، شرمنده اگه با تماس هام مزاحمتون شدم.
_نه اشکالی نداره، کارتون رو بگید.
رضایی: راستش میخواستم بگم این مقاله رو چیکار کنم؟
_مگه دوستم بهتون چیزی که گفتم رو نگفت؟
رضایی: چرا گفتند ایشون، ولی خب من نمیتونم تنهایی این مقاله رو تموم کنم، استاد شفیعی گفتند باید دو نفری اینکارو انجام بدیم.
_من دیگه نمیدونم آقای رضایی، خودتون یه کاریش بکنین.
چند قدمی به سمت کلاس برداشتم که گفت:
-ولی خانم مقدم شما دارین حرف استاد رو زیر پا میذارین.
جوابش رو ندادم که گفت:
-خانم مقدم؟ یه لحظه صبر کنین!
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_بفرمایید؟
رضایی: میشه بگید من الان باید چیکار کنم؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_آقای رضایی؟ من الان نمیتونم این مقاله رو ادامه بدم، میتونید درک کنید؟
رضایی: نه یعنی آره، ولی...
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱