💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_30 🧡 🎻 مامان جلو اومد و بوسه ای روی صورتم گذاشت. مامان: من می‌خوام خوشبختی‌تو ببینم. لبخندی زدم و گفتم: _میدونم! کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم. جلوی در ورودی دانشگاه پیاده شدم و قدم های بعدی مو داخل محوطه دانشگاه گذاشتم. از پله های محوطه بالا رفتم و به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم. تقّی به در اتاق زدم و وارد اتاق شدم. رییس دانشگاه اونطرف تر پشت اون میز بزرگ نشسته بود و بعضی از اساتید هم پشت میز های دیگه نشسته بودند. سلامی به همه جمع گفتم و جلوی میز رییس دانشگاه ایستادم. _سلام آقای قربانی! قربانی سرش رو بالا گرفت و گفت: -سلام، بفرمایید؟ _اومدم دنبال بعضی از مدارکم، مثل اینکه توی بیمارستان نیازش دارن. قربانی به پرونده روی میز اشاره‌ای کرد و گفت: -بفرمایید، پرونده شماست، هرچی لازم دارید از توی بردارید. _خیلی ممنون. پرونده رو برداشتم و بازش کردم. مدارکم توی صفحه اول بود، همه رو برداشتم و پرونده رو روی میز گذاشتم. _بازم ممنون. از اتاق مدیریت بیرون رفتم و به راهرو دانشگاه نگاهی انداختم. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. به سمت راهرو قدم برداشتم و به در کلاس ها نگاهی می‌انداختم. جلوی کلاس خودم و فاطمه ایستادم و از لای در نگاهی به داخل انداختم. غیر از دو سه نفر بقیه برام غریبه بودند. از محوطه بیرون رفتم و نگاهم رو داخل خیابون چرخوندم که ماشین محمد به چشمم خورد. محمد از ماشین پیاده شد و سرش رو به نشانه سلام تکون داد. دستم رو بالا آوردم و خط پیاده‌رو رو گرفتم و به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردم که محمد گفت: -هدیه خانم بیاید میرسونمتون! خواستم حرفش رو نشنیده بگیرم و به راهم ادامه بدم که گفت: -هدیه خانم! به دور و برم نگاهی کردم و به سمتش قدم برداشتم. محمد: تا بیمارستان می‌رسونمتون. در جلوی ماشین رو باز کردم و کنار دست صندلی راننده نشستم. بعد از چند ثانیه محمد هم سوار شد و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. به دست محمد که روی فرمون بود نگاه کردم. جای خالی انگشترش به چشمم خورد. _انگشترتون کجاست؟ محمد در جوابم فقط سکوت کرد. بهتر، اصلا نگو! داشتم با خودم حرف می‌زدم که گفت: -گمش کردم. توی ذهنم حلقه رو به جای انگشتر توی انگشت محمد تصور کردم. چیز خوبی بود برای پر کردن جای خالی اون انگشتر. به تفکرات خودم خندیدم که متوجه نگاه سنگین محمد شدم. نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم و نظاره گر کنار خیابون بودم که محمد گفت: -من دارم میرم. با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: _کجا؟ محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -عراق، یه جور سفر زیارتی و درسی هست. تعجبم بیشتر شد، چرا این رو به من گفت؟ محمد ادامه داد: -از زن‌عمو شنیدم که عقدتون نزدیکه، ازتون می‌خوام من رو فراموش کنید، شنیدم اون آقاهه هم آدم خوبیه، یقین دارم که باهاش خوشبخت میشید. هر وقت با محمد صحبت می‌کردم قلبم درد می‌گرفت. محمد: ماها بدرد هم نمی‌خوریم. _لطفا نگه دارید می‌خوام پیاده شم. محمد: هدیه خانم، من دارم منطقی صحبت می‌کنم. _نگه دارید. محمد: میرسونمتون. در ماشین رو باز کردم که محمد فریاد زد: -هدییه! لحظه ای جا خوردم، کم مونده بغضم تبدیل به گریه بشه! محمد دستش رو دراز کرد و در رو بست. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرم رو به پنجره تکیه دادم. اشک توی چشمام جمع شده بود. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱