"قسمت شانزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
به یُمن همین هدیه حیدری، ۱۳ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و
نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشت زده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشت زده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچه ام دارم میام!« پیام هوس بازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد