⬜️شهید مرتضی جاویدی⬜️ ⭕️خمپاره بهش نمیخورد⭕️ زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت. یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد. راوی: غلام زارعی جلیانی