🌹خیلی وقت مننظر نامه‌اش بودیم، دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد. علی اکبر شهید شده. نه روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمیرین تحویل بگیرین؟ 🌹آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می شد و ما هم مثل همه ی کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم. ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم. - بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن. ولی انگار اشتباه خوانده بودند. 🌹مردان فامیل رفتند سردخانه ی بیمارستان امام رضا(ع). پدر شوهرم با آنها بود. او تعریف کرد. - انبوهی تابوت روی همدیگه چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه ی تابوتها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه ی علی اکبر ناامید میشدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالارو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن میشدیم که علی اکبر اون جانیست که یه هو صداشو شنیدم. ا«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیفی که جلوش وایسادین». 🌹چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلوتلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می کرد از دیدن جنازه ی شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین. وقتی در تابوت رو وا کردیم علی اکبرو دیدیم. باور می کنین؟! دونه های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود. "شهید علی اکبر بازدار" راوی : خواهر شهید @Sedaye_Enghelab