🌹اوایل سال ۵۷ ازدواج کردیم. همسرم یک معلم مبارز در یک شهر مرزی دورافتاده بود و برادرم یک روحانی آگاه بود، ساکن قم. اعلامیه های امام خمینی(ره) از قم رسید. طبق معمول به سرعت آنها را گذاشتیم توی یک جعبه ی چوبی بزرگ و در زیرزمین چال کردیم 🌹صدای کوبش در، هر دوی ما را به حياط کشاند. ساواکیها بودند. مثل قوم مغول ریختند به خانه و همه جا را زیرورو کردند، ولی بی نتیجه. آخر جای اعلامیه ها امن امن بود. 🌹وقتی دست خالی داشتند میرفتند، یکیشان رو کرد به او: - آقا معلم! مثل اینکه سرت به تنت زیادی می کنه. اگه میخوای جون سالم به در ببری، دست از این کارات بردار. و ما باز هم در انتظار شب نشستیم تا در پناه تاریکی، اعلامیه های آقا را یک به یک بیندازیم در خانه هایی که ساکنان آن به خوابی عمیق فرو رفته بودند. "شهید رجبعلی تختی" ✍راوی :همسر شهید @Sedaye_Enghelab