🌹از مسجد که برگشت، دلخور به نظر می‌رسید پرسیدم "چیه؟" گفت: "امشب از پایگاه می‌یان ازتون بپرسن رضایت‌نامه رو خودتون امضا کردن یا نه؟" و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد "خیال می کنن من امضا تونو پای رضایتنامه جعل کردم." شب فرمانده پایگاه آمد پوشه‌ای زیر بغلش بود تا چشمم بهش افتاده خنديدم و گفتم "نه بابا! خیالتون راحت باشه خودم امضا کردم. دوست داره بره من مانعش نمی‌شم». 🌹محمدرضا آن قدر ذوق زده شد که بله ها را چند تا یکی کرد و خانه زد بیرون. میخواست به دوستانش بگوید که فردا همسفر آنهاست. وقت رفتن به منطقه می خواست خیالم را راحت کند - اونجا کارم تعویض روغنه، قراره جای کسی رو بگیرم که میخواد بره خط مقدم. بعد از شهادتش همرزمش آمد به دیدنم - وقتی رسیدیم اونجا، گفتند برای گروه تخریب صد تا نیروی داوطلب شستن خوان. پانصد نفر از جا برخاستند محمدرضا هم توی ایستاده‌ها بود 🌹صبح که می خواستند بیرندشون برای آموزش، او زودتر از همه بیدار شد چایی رو آماده کرد و داد زد: «بلند نشین دیگه. چقدر میخوایین؟» مرا که بدارد آهسته گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم». پرسیدم: 'چه خوایی؟" خنديد و گفت: "خواب که تعریف کردن نداره." روحانی گروه از کنارمان می گذشت. شنید وگفت: "رزمنده‌ی کوچولو! چه خوابی دیدی؟" محمدرضا فکری شد و گفت: «شرط داره. اول یه عکس دسته جمعی کنار سیم خاردارا بگیریم. بعدش میگم». 🌹گوشامونو تیز کردیم. پس از کمی درنگ گفت: «خواب دیدم روی سیمای خاردار دراز کشیدم و بچه ها دارن از روی بدنم رد میشن. من هیچ دردی احساس نمی کردم! هیچ دردی! میدونین چرا؟» آن وقت رو کرد به روحانی گروه و گفت: «آخه شما بهم میگفتین آیه‌ی حسبنا الله و نعم الوكيل رو بخون. منم می‌خوندم و می خوندم... ». محمدرضا در عملیات پلی شد برای عبور رزمندگان. "شهید محمدرضا دوست حصاری" ✍روای :پدر شهید @Sedaye_Enghelab