🌹شب از نیمه گذشته بود، در انتظار بودم خواب چشم هایم را در یابد که صدای کوبش در، من و مادرم را از جا پراند. زن همسایه بود.
_آقا بهمن پشت خطه. می خواد باهاتون حرف بزنه.
تعجب کردیم. آخر ما منتظر آمدنش بودیم. خودش چند روز قبل تلفنی قول داده بود.
🌹 دوان دوان خودمان را به خانه ی همسایه رساندیم. صدای مهربانش جانم را نواخت.
- ببخش دخترم این وقت شب از خواب بیدارت کردم! از ساعت ۹ تو صف تلفنم. حالا نوبتم شد.
بغض آلود گفتم: «ولی بابا! شما که گفتین دارین می باین. پس چرا هنوز اون جایین؟!»
صدای پدر باز هم نرم و مهربان در گوشم نشست.
- می خواستم بیام بابا! ولی کارایی هس که باید انجام بدم. نمی تونم بیام.
گریه کنان گوشی را دادم به مادرم.
بعد از آن شب دیگر نه صدایش را شنیدیم و نه نامه های سراسر مهرش به دست مان رسید.
🌹خبر رسید پدر ۲۲ اسفند ۶۳ به شهادت رسیده است.
۹سال بعد درست در همان تاریخ دخترم چشم به جهان گشود و خاطره ی آن روز برایم جاودانه شد.
"شهید بهمن فرشی دیزچکان"
✍راوی فرزند شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab