🌹مونس مادر بود و غمخوار لحظات درماندگی اش. هر وقت از منطقه باز می گشت، مادرم نفسی به راحتی می کشید. چرا که با آمدن مهدی کارهای طاقت فرسا از دوشش برداشته می شد.
🌹 اما هرگز ندیدیم در مقابل مادر پایش را دراز کند. او وقتی به خانه بازمی گشت و مادر را خفته بر زمین میدید، رختخواب او را می گسترد و آرام روی دست بلندش می کرد و در بستر می خوابانید.
🌹صبح زود چند تن از اقوام به خانه مان آمدند تا خبر شهادت برادرم را بدهند مادر با شنیدن خبر، چنان بهت زده شد که کبریت مشتعل، در دستش را فراموش کرد. شعله پوست و گوشت دستش را می سوزاند ولی او چیزی نمی فهمید.
🌹مادرم برای آخرین وداع به سراغ پیکر فرزندش رفت. جمعیت زیادی آنجا شاهد بر صحنه بودند. وقتی پارچه را از صورت جنازه کنار زدند، مادر از سر دلتنگی خطاب به او گفت: «پسرم! تو که هیچ وقت مقابل من نمی خوابیدی!» همه دیدند که مهدی چشم گشود و تبسم کرد. عکاسی صحنه را شکار کرد و لبخند شهید را جاودانه نمود.
🌹شهادت سید مهدی کمر مادرم را شکست
روزی خواهرم به دیدنمان آمد و گفت: «دیشب سیدمهدی به خوابم آمد و گفت به مادر بگو که اگر صبوری کنی و گریه نکنی، به دیدنت خواهم آمد. من آزاد هستم و قدرت حضور در کنارت را دارم ولی مردم طاقت دیدن چنين سحنه ای را نخواهند داشت
🌹او به وعده اش عمل کرد.
پس از چندی مادر تعریف کرد: «در خانه تنها بودم. سید مهادی را دیدم. لباس روحانیت به تن داشت. زمزمه کنان وارد شد و پس از لحظاتی مرا ترک کرد. به محض رفتنش یادم آمد که او شهید شده است».
🌹مادر تجربه ی خود را به مادر بی قرار شهید دیگری منتقل کرد و او نیز پس از اینکه صبوری پیشه کرد، موفق به دیدار فرزند شهیدش شد.
"شهید سید مهدی اسلامی خواه"
✍راوی : برادر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab