🌹تابستان بود و فصل برداشت محصول هوای روستا مانند هوای شهر گرم نبود، اما توی صحرا زیر نور مستقیم خورشید تحمل کردنش خیلی مشکل بود. همان طور که با حسین جوهای زرد شده آماده برداشت را درو میکردم خیس عرق شده بودم با این که سنش کم بود با دیدن عرق پیشانی ام نتوانست طاقت بیاورد رو به من کرد و گفت:
🌹_بابا! شما بروید توی سایه استراحت کنید، من درو میکنم.
-پسرم! تو که تنهایی نمیتوانی این همه محصول را درو کنی!
سرسختانه کار میکرد تا من کمتر اذیت شوم.
🌹غروب که شد مثل هر ،روز مقداری علوفه بار حیوان کردیم و راه افتادیم به طرف روستا رودخانه ای که از کنار روستا میگذشت باعث شده بود که مردم در هر چند صد متر یک پل بر روی رودخانه نصب کنند به یکی از این پله رسیدیم
🌹از روی پل که گذشتیم حسین ایستاد من به راهم ادامه دادم حسین آمد گفت برگشت و بعد از مدتی دوان دوان به طرف من آمد. گفت:
_بابا پل خراب شده باید برگردیم درستش کنیم
-حالا دیر وقت است باشد فردا درستش میکنیم
_نه بابا ممکن است ،حیوانی چیزی رد شود پایش گیر کند توی پل خطرناک است
🌹مجبور شدم با او برگردم نگاهی به پل کردم خرابی پل آن قدر نبود که اتفاق مهمی بیافتد. گفتم
-بیا برویم چیز مهمی نیست
_نه بابا! شب که بشود کسی جلوی پایش را نمیبیند ممکن است زخمی بشودا ما باید آن را درست کنیم.
#قسمت_اول
"شهید حسین یزدیان"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab