یادم هسٺ در یکی از سفر هایی که به روسٺاها میرفت، همراهش بودم داخل ماشین هدیه ای به من داد
- اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم
خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری اسٺ، یک روسری قرمز با گلهای درشت من جا خوردم،
اما او لبخند زد و بہ شیرینی گفٺ :« بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
از آن وقٺ روسری گذاشٺم و مانده .
من میدانسٺم بچهها به مصطفی حمله میکند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد مےآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچه ها نزدیک کند.
میگفٺ:« ایشان خیلی خوبند اینطور که شما فکر می کنید نیسٺ به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم.»
نگفت این حجابش درسٺ نیسٺ مثل ما نیسٺ فامیل و اقوامش آنچنانی اند، اینها خیلی روی من تاثیر گذاشٺ.
او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد بہ اسلام آورد.
"شهیدمصطفی چمران"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab