#بخش_بیستم
ازکروناتابهشت
زهرا وحسن وحسین جلوی در اتاق نشسته بودند ومشغول خواندن قران برای شفای خواهرشان بودند,دلم از دیدن این صحنه شکست,درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق رفتم,بچه ها که انگار من معجزه میکنم,طوری نگاهم میکردند که دلم آب میشد وطاقت نگاهشان رانداشتم.
زینب هیچ تغییری نکرده بود,درحالی که حرز را داخل پارچه ای میپیچیدم به زهراگفتم دستگاه بخور رااب کند وبرایم بیاورد.
حرز رابه گردن زینب کردم ودستگاه بخور را که جوش شیرین داخلش ریخته بودم ,روی میز کنار تخت زینب گذاشتم ,زینب را به بغل گرفتم وسرش راطوری قراردادم که بخار جوش شیرین داخل بینی اش برود.
یک ساعتی این کار راکردم ,که متوجه شدم ,رنگ صورت زینب ,برگشته...تنفسش بهتر شده بود اما طبیعی نشد.
باز هم خدارا شکر....
از روی تخت بلند شدم ,زینب راخواباندم.
کنارتخت نشستم وبا حضور قلب شروع به خواندن سوره ی حمد وفوت کردن به سمت زینب شدم.
علی بود با لبخندی به طرفم میامد,عباس هم کنارش بود,
یکدفعه با صدای ضعیفی که آب طلب میکرد ,تصویر علی وعباس رنگ باخت ,از خواب پریدم.
عه من کی به خواب رفتم؟
زینب چشماش را باز کرده بود واب میخواست...باورم نمیشد,سرش راغرق بوسه کردم واز ته دل خداراشکر کردم.
لیوان ابی ریختم وکمی لبهاش راخیس کردم,جلوی در حسن وحسین وزهرا با نگاهی که خوشحالی ازش میبارید تعقیبم میکردند.
به زهرااشاره کردم:زهرا جان دخترم یک لیوان شربت عسل باگلاب برام بیار...
دخترم از خوشحالی به دقیقه نکشید که شربت رابه دست رساند,قاشق قاشق شربت را دردهان زینب میریختم وباهر قاشقی که زینب میخورد لبخند من وبچه هایم پر رنگ تر میشد....
خدا راشکر به خیرگذشت...
زینب تا چند روز بعدش سرفه خشک میزد وبعدهم خوب شد,اما عجیب این بود که نه من ونه بقیه ی بچه ها طوریمان نشد واین بیماری رانگرفتیم وشاید هم گرفتیم وخیلی محرز نشد.
با خیال راحت روی کاناپه ی انتظار نشسته بودم وبعداز چندین روز بی خبری,صفحه گوشی را روشن کردم وصفحات مجازی را نگاه کردم,همه اش از کرونا بود وکرونا...
عه اینجا را...یه ایمیل ناشناس...یعنی چیه؟
بازش کردم....باورم نمیشد..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab