در لابه‌لای مناجات، خفی به زبان می‌آوردم کاش مرا به مغلطه وادار نکند... جعبه‌ی مهمات را با تمام سختی‌هایش روی زمین می‌گذارم؛ ولی انگار چند محیل بی‌سروپا از ارتکابم به تنگ آمده‌اند... + این جعبه‌ها رو یکی یکی بزار اون گوشه، انقدم نحیف‌بازی در نیار تا عملیات نیم ساعت مونده جون بکن!! حرفی نمی‌زنم و نگاهش می‌کنم، در میان اخم های بهم تنیده شده‌شان، شک و شبهه جیغ می‌زند. بی‌عکس‌العمل و عادی به کارم ادامه می‌دهم؛ ولیکن حس اسلحه‌ای روی گردنم، مرا در جا خشك می‌کند ... مشتی‌جان الکی نیس که‍-! میخوای ادامه‍ شو بخوني بیا تو چنل📿' ‌ https://eitaa.com/joinchat/2427715726C3470e40fd8‍🖐🏼، 🕶!!