قسمت67تقدیر فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم آروم تر شدم و مامانم رفت تا کارای حصابداری رو انجام بده تا من مرخص شم خلاصه ازبیمارستان ترخیص شدم و رفتم خونه مامانم فوری به خالم زنگ زد و خالم گفت که اون دکتره دیگه انجام نمیده وگفت میپرسه یکی دیگه رو پیدا میکنه دوروزگذشت وکارشب و روزمن شده بود گریه کارای سنگین میکردم یا با مشت به شکمم میزدم تا ازش خلاص شم ولی نمیشد حتی ی بارخودمو ازچهارتا پله پایین انداختم ولی نمیشدتا اینکه یه روزکه مامانم بیرون بودبابام گفت مهسابروازسرکوچه نوشابه بخربا غذابخوریم من که دو سه روز بود از خونه بیرون نرفته بودم گفتم میرم یه نفسی تازه میکنم یه مانتو مشکی وشال مشکی پوشیدم به خودم که نگاه کردم توی آینه قیافم شبیه به روح شده بوداز خونه زدم بیرون و چند قدمی دورشدم که گرمای یک دست رو جلوی دهنم احساس کردم چشمام درشت شدن ومیخواستم دادبزنم ولی نمیشدتا صدای محسن ترسم رو ده برابر کردمهسا خوبی خانوم؟دلم واست یه ذره شده بودمیدونستم تلاشم بیفایده س به خاطر همین دیگه داد نزدم و فقط تقلا میکردم از دستش خلاص شم تا محسن گفت نترس کاریت ندارم ولت میکنم فقط اومدم چند تا چیز بگم اگه ساکت باشی و گوش بدی واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون اشکام دستای محسنو خیس کرده بودمحسن دستشو از دهنم برداشت و گفت قربونت برم که اینقدر حساسی ،مهسا من خیلی دوستت دارم باور کن هیچکسو به قدر تو دوس ندارم بیا برگرد بیا بریم سر زندگیمون ╭────➺𓆩شبگردتنها ╰─────────🌹─── 〰〰🌸🎀🌸〰〰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@ShabgardtanAAA❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌