💫پارت (۱۸)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝ایرج♡
🌷پنج فرزند کوچک داشتم یک روز صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم تا از کارهایم عقب نمانم روی بهارخواب را جارو می کردم که با صدای گریه فرزند سه ماهه ام؛ ایرج به خود آمدم.
🌷سراغش رفتم و فکر می کردم از گرسنگی برخاسته ولی وقتی او را در آغوش کشیدم از داغی دست و پیشانی تبش را احساس کردم.
🌷با دستپاچگی او را پاشویه کردم و از شدت نگرانی فرزندم را با چادر به پشتم بستم و مشغول کار شدم پس از آن بچه ها بیدار شدند و سر سفره صبحانه متوجه دانه های قرمز رنگ روی صورت هیبت الله و محمّد شدم دلهره وجودم را فرا گرفت.
🌷در هر نیم روز یک سرویس از روستا به شهر مسافر می برد. چادر پوشیدم و شتابان خودم را به جاده رساندم از پیرزن همسایه پرسیدم هنوز سرویس نیامده؟
پاسخ داد:نیم ساعت پیش حرکت کرد و رفت
🌷 دنیا روی سرم خراب شد باید تا فردا منتظر می ماندم هر ساعتی که میگذشت حال بچه ها وخیم تر می شد، صورتشان مثل پارچه ای مخمل گل انداخته بود.
مثل مرغ پرکنده تا صبح روی پیشانی هر سه دستمال خیس می کشیدم.
🌷شب از نیمه گذشته بود وضو گرفتم با خدایم خلوت کردم نماز حاجت خواندم. ناخودآگاه جمله ای روی زبانم جاری شد و گفتم
خدایا : هر سه فرزندم را به تو می سپارم
🌷اگر شفای آنها را مصلحت میدانی برایم ،نگهدارشان
ولی اگر قرار است و امانتت را پس بگیری، مرا با کوچکترین فرزندم امتحان کن
ادامه دارد.......