💫پارت (۳۸)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝نارگیری♡
🌷جشن ازدواج نوه ام [علی رضا فلاح فرزند تاج الملوک خواهر شهید در راه بود و ما خود را برای برگزاری مراسم فردا مهیا می کردیم منزل میزبان از بوی خوش ،اسفند چراغانی جلو در و صدای دَف پیدا بود و خبر از اتفاقی مبارک میداد.
🌷مردم آبادی خود را در شادی هم دیگر سهیم می دانستند و هر کس در حد توان برای هر چه بهتر شدن مجلس و جشن کاری انجام میداد.
محمد در این زمان کودکی بیش نبود ولی از روز اول آن قدر ذوق جشن عروسی داشت که از همه زودتر لباس نو بر تن کرد و از جهازکشان تا عروس بران پا به پای بزرگان قدم بر می داشت
🌷 تا اینکه شب حنابندان فرارسید رسم بود یک کودک حنا را از کف دست عروس می قاپید و می برد.
عروس از میان بچه ها محمد که دایی داماد وخودش بود را برای حناکشی انتخاب کرد.
🌷 روز سوم جشن بود که برای بدرقه عروس به سمت منزل دخترم به راه افتادیم جوانان بسیاری برای مراسم «نارزنان» دور داماد حلقه زده بودند.
🌷 طبق سنت دیرین داماد بر بلندا می رفت تا مراسم نارزدنش را اجرا و ازدواجش را به رخ مجردها بکشاند و آنها را برای ازدواج تشویق نماید، غوغایی از شور و هیجان در وسط آبادی بر پا شد.
🌷پس از بدرقه عروس و داماد با عجله منزلم آمدم تا برای دامها خوراک بگذارم، در اصطبل مشغول علف ریزی در آغلها بودم که محمد با داد و بیداد وارد حیاط شد. پرسیدم: چه خبر شده؟ این همه داد و هوار برای چیست؟
🌷محمد دوان دوان جلو آمد و در حالی که یک دست خود را در پشت کمرش پنهان کرده بود پرسید ننه اگر گفتی چه آورده ام؟
ادامه دارد......