بسم الله...
من همیشه در ظاهر آدم مذهبی و معتقدی بودم. چادر میپوشیدم، حجاب داشتم، حضرت آقا رو به عنوان رهبر کشور قبول داشتم، تو فتنهها میتونستم راه درست رو تشخیص بدم ولی...
...ولی هیچ وقت ارادتی به شهدا نداشتم. قبول داشتم که شهدای دفاع مقدس برای دفاع از کشور و مردم این کشور رفتن و خودشونو فدا کردن ولی هیچ وقت اعتقادی بهشون نداشتم.
تا حالا نشده بود برم بشینم سر مزار یکیشون و باهاش حرف بزنم یا حتی اصلا فقط مزارشو تمیز کنم.
با این که به روی خودم نمی آوردم ولی همیشه تو دلم اینایی که می رفتن مینشستن سر مزار شهدا و باهاشون حرف میزدن و گریه می کردن رو مسخره میکردم. همیشه بهشون میخندیدم که این چه کاریه میکنن آخه؟برام خنده دار بود.
نسبت به مدافعای حرم هم همین حس رو داشتم. همیشه پیش خودم میگفتم اینا یه مشت دیوونن که زن و بچه رو ول کردن رفتن سوریه. برا چی رفتن آخه؟؟هیچ وقت هیچ حسی بهشون نداشتم.
من کلا آدم خوش گردشی هستم، مخصوصا از وقتی رفتم دانشگاه چون دوستای پایه ای داشتم همه ی اردوها و مراسمات رو حتما شرکت میکردم.
روز 21 آبان 95 بود که خبر دادن یه شهید مدافع حرم رو فردا شب میخوان بیارن مصلا برای تشییع و خداحافظی. منم طبق معمول به دوستام گفتم ما که همه جا میریم برای گردش اینم بریم دیگه، خوش می گذره.
فرداش بچه ها همه از دانشگاه رفتن مصلا و من چون کلاس زبان داشتم خودم تنها رفتم. نشستیم تا تعارفات معمولی مراسم انجام شد و بعد پیکر محمد حسن رو آوردن سمت خانم ها. خانم ها زیر تابوت رو گرفتن و میخواستن تو مصلا بچرخونن. من اول با خیال راحت عکسایی که میخواستم رو گرفتم بعد یهو نگام افتاد به تابوت. هی پیش خودم میگفتم برم زیر تابوتو بگیرم؟ دوباره میگفتم، نه من دستم نمیرسه خیلی شلوغه. دوباره گفتم له میشم تو جمعیت ولش کن. چند ثانیه بعد نمیدونم چی شد که چشم باز کردم و دیدم که زیر تابوتشم. گرفته بودمو باهاش دور مصلا دور میخوردم. نمیدونم چطور از دهنم در اومد که بهش گفتم محمد حسن من زیر تابوتتو گرفتم تو هم اینجا و اون دنیا دستمو ول نکن.
مراسم تمام شد و ما برگشتیم خوابگاه. صبح روز بعد بلند شدم و طبق معمول کارامو انجام دادم. موقع نماز ظهر وقتی میخواستم نیت کنم هی یکی تو ذهنم میگفت به نیت محمد حسن قاسمی، به نیت محمد حسن قاسمی. با کلی زور حواسمو جمع کردم و نماز خوندم. برای نماز عصر هم همینجور شد. نماز که تمام شد نشستم رو سجاده و فکرم درگیر بود. دیگه هیچ کدوم از حسای قبلی رو نسبت به شهدا نداشتم. انگار ذهن من تمام پاک شده بود. شاید باور کردنی نباشه. موقع نماز مغرب و عشا هم باز همون اتفاق برام افتاد. تا یکی دو روز بعدشم هم همینطور. به هم اتاقیام که میگفتم میگفتن، تو بار اوله تو مراسم تشییع شرکت میکنی، حتما به خاطر این، جو زده شدی. یکیشون گفت اگه شهید نبود میگفتیم نماز روزه قضا داره برا همین اومده سراغت ولی این که شهیده. چیزی گردنش نیس. تا این ک 1 ساعت بعدش یکی از دوستام زنگ زد و گفت که مصاحبهی پدر محمد حسن رو تو رادیو شنیده که محمدحسن بهش گفته برام 1 ماه نماز قضا بدین. اصلا برام باور کردنی نبود. محمد حسن بلافاصله به حرفم گوش کرده بود و اومده بود سراغم که دستمو بگیره. منی که اون اعتقادات رو داشتم حالا خودم می رفتم مینشستم سر قبر محمدحسن و براش حرف می زدم. گریه میکردم. میخندیدم. مثل یه آدم زنده!
بعد از این اتفاق زندگی من خیلی عوض شدم. منی که فقط تو هییتا مینشستم و کاری نمیکردم، حالا شده بودم مسوول یکی از قسمتای هیأت. حالا پاتوقم شده بود گلزار شهدای دانشگاه. منی که همیشه اینایی که راهیان نور میرفتن رو مسخره میکردم حالا برای اولین بار رفتم راهیان نور. وقتی چیزی میخواستم می رفتم پیش محمد حسن و گلایه میکردم و تا شب نشده اون چیز رو به دست آورده بودم.
و فهمیدم تا حالا اصلا زندگی نمیکردم.
و این شد تکیه کلام من که: "شهدا از هر زنده ای زنده ترن!"
دلنوشته ای بود که از یکی از دوستان همراه کانال به دستمون رسید.
از ایشون به خاطر متن زیباشون کمال تشکر رو داریم.
دوستان عزیز شما نیز تجربیات خوبتون از ارتباط و رفاقت با شهدا رو برامون بفرستید تا حس خوبتون رو با سایر دوستان به اشتراک بگذاریم.
راستی تو این دوره که آدما اینقدر تنها شدن که تنهایی هاشون رو با دوستی های عجیب و غریب درمون می کنن، واقعا دوستی با شهدا ارزش امتحان کردن رو نداره؟
بسم الله
یه امتحان کنیم اگه جواب نداد!
در حدیث اومده تو این دنیا اگه با یک سنگ هم انس گرفتی اون دنیا با همون مأنوست محشور و همراه میشی!
راستی دوست داریم اون طرف همراه و رفیق کی باشیم؟؟؟
به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید.
@ShahidMohammadHasanGhasemi