3⃣7⃣7⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب
#سربلنــد
📝تا نشستم توی ماشین🚙 دیدم یک عالمه ماشین آمده برای
#عروسکشان. بااینکه ماشین را گل نزده بودیم🚫. شب از خانه پدرم🏡 تا خانه خودمان پیاده میرفتیم. آمده بودند برای
#جبران مافات.
📝دل محسن به این کار
#رضا_نمیداد. وقتی دید خیلی جیغ جیغ میکنند و بوق میزنند گفت:پایهای همشون رو بپیچونیم⁉️ گفتم:گناه دارن! گفت:نه
#باحاله.😁
📝لای ماشینها پیچید توی یک
#فرعی. دوتا از ماشینها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی
#گاز. با سرعت وسط شلوغیها قالشان گذاشت😄. تا
#اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم
#دعاکنیم!
📝زرنگی کرد. گفت من دعا میکنم تو
#آمین بگو. همان اول
#آرزوی_شهادت و روسفیدشدن کرد. توی"اشهد ان علیا ولی الله" طلب شهادت🌷 کرد. اشکم جاری شد😢. دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت:این همه پول💰
#آرایشگاه دادم تو داری همه رو خراب میکنی! گفتم:انشاءالله چیزی که میخوای برات رقم بخوره ولی
#شرط_داره.
📝گفت:یعنی چی⁉️ردیف کردم:اگه دعاکردم
#شهیدبشی ✓باید بیای ببینمت... ✓باید بتونم حست کنم... ✓باید دستام رو بگیری...سرش را خاراند و کمی فکرکرد:اگه شد
#چشم...
گفتم: یعنی چی اگه شد☹️؟!
📝گفت:خب من که از
#اون_طرف خبر ندارم.گفتم: تازه هنوزم هست. باید
#بعدشهادت سالم برگردی باید
#صورتت رو ببینم.بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش😍: حوری موری هم ممنوع📛! نیام
#بهشت ببینم دور هم گرم گرفتین و بگوبخند راه انداختین! نیای تو خوابم ببینم با
#لباس_سفید دست تو دست
#حوری قدم میزنی!
📝غش غش میخندید😂. گفتم:میخندی؟ دارم جدی میگم!صدایش را نازک کرد: دلم میخواد تو بهشت هم
#عروس_خودم باشی. اونجام مال من باشی😍.دعاکردیم خدا بهمان یک
#پسر بدهد👶. نهیب زدم بر سرش: ببین اگه بچهمون
#دختر بشه نمیذارم بری شهید بشی ها! باید برام یه مرد بذاری و بری.
📝دعاکرد پسرمان
#صالح و سالم باشد که آخر و عاقبت با یاری
#امامزمان(عج) شهید شود🕊. سرِ اینکه قیافه و رنگ و رخسارش به کداممان برود کلی مسخره بازی درآوردیم☺️.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh