📚
#رمان
❣🌸
#درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
3⃣3⃣
#قسمت_سی_وسوم
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب بودن،
به اتفاقات امروز فکر می کردم💭
به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد،
چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...🙁
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم،
حق میدم که بخواد سرزنشم کنه
باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم،
قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم📱 رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده ..
نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار🕓🌌 صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته 📲داشتم،
باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد ..
یک تماس از شماره ناشناس!😟
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم،
از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
**"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!😟
**"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
و پیام بعدیش ...
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh