1⃣7⃣0⃣1⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
🔻راوی: همسرشهید
🔰در یک
#روستا زندگی می کردیم و نسبت دور فامیلی👥 با هم داشتیم. ایشان با
#برادر بزرگ من دوست بود، من هم او را دیده بودم. خودش من را به خانوادهاش معرفی کردوبه
#خواستگاری ام آمدند.
🔰در طول
#خواستگاری صحبت خاصی باهم نکردیم❌ چون یکدیگر را از قبل می شناختیم.
#ملاک من ✔️تدین خودش و خانواده اش بود ضمن اینکه در
#سپاه پاسداران کار می کرد و به شغلش علاقه💖 داشتم.
🔰جشن نامزدی💍 گرفتیم و
#عقد کردیم، یکی دو هفته قبلش
#صیغه محرمیت خواندیم بعد از هفت ماه📆 جشن عروسی🎊 گرفتیم، نزدیک سه سال خانه
#مادر_همسرم زندگی کردیم چون پدر و مادر پیری داشت
🔰ایشان
#آخرین_فرزند خانه بود و میبایست از آنها نگهداری می کرد. بعد از چند سال یک خانه🏡 جدا در روستا گرفتیم و
#مستقل شدیم. حسرت
#دفاع_مقدس را داشتم، دلم می خواست سهمی در
#جهاد داشته باشم
🔰گفت: ما چون
#نظامی هستیم هرجا که بگویند باید برویم🚗 من هم
#قبول کرده بودم و می دانستم اختیارش دست خودش نیست🚫 و اگر دستور
#جهاد بدهند باید حضور داشته باشد، البته من هم
#شغلش را دوست داشتم و مشکلی با آن نداشتم.
🔰اول ازدواج به یک دوره
#شش_ماهه در کرج رفت. سه ماهش را در تابستان رفته بود و 10 روز بعد از عروسی🎉 به ادامه دوره رفت و فقط
#پنجشنبه و جمعه ها📆 می آمد. مدتی هم به ماموریت سردشت رفت، در همان ماموریت خیلی از
#شهادت صحبت می کرد و می گفت دعا کنید شهید شوم🌷
🔰همیشه در دعاهای نمازش📿 از خدا می خواست مرگش را
#شهادت قرار دهد. تا زمانی که در خانه کنار هم💞 بودیم متوجه نبود
#حضورش نمی شدم اما به محض اینکه پایش را از خانه بیرون🏘 می گذاشت دلتنگی هایم💔 شروع می شد. دلم می خواست
#بیشتر در منزل باشد اما چون
#راهش را دوست داشتم حرفی نمی زدم✘
#شهید_الیاس_چگینی
#شهید_مفقودالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh