❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وهفتم 7⃣4⃣
🍂مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژههای مهم عمرانی شهر را انجام میدادیم البته تنها نبود شریک هم داشت برای کسب تجربه و درآمدی مختصر به وساطت پدرم در دفترش مشغول شدم آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی مشغول کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیت میکند در نتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم
🌿تمام انرژی ام را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثیر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژهها به خرج می دادم خوشش آمد هر بار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید میکرد
🍂حضور من به عنوان یک دانشجوی تازه کار که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب و خانوادهاش را به منزلمان دعوت کرد پسر مهندس برای "نیما" خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود
🌿بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم مهندس قرایی به نیما گفت:
_این آقا رضا واقعاً کارش حرف نداره بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول می دهند تا یک کار رو به ثمر برسانند کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده واقعاً کیف می کنم از دقت و سرعت ای که داره
🍂پدرم نگاه غرورآمیز ای به من کرد و گفت:
+این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه یا چند سالی از من بزرگتر بود یک پسر عینکی و مودب که در حوزه تخصص اطلاعات و مطالعات جامعه داشت بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاه های خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد نیما رو به من کرد و گفت: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@dehkadeh_roman