🌷شهید نظرزاده 🌷
‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 8⃣1⃣ 📚📖عراقی‌ها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می بر
‌ ‌ 📚 📖قسمت 9⃣1⃣ 📚📖محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیره‌ای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت. ✅بچه‌ها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن. ✅اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود.هردو آماده شدن.بچه‌ها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم. 🔴روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند.وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد. ⁉️اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت. ‼️با همه‌ی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچه‌ها بره،حرکت کرد.اما لحظه ای بعد برگشت.گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن. 🔴هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت.کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه. ⁉️به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچه‌ها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچه‌ها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن. ✅حسین که در جریان همه‌ی قضایا بود یه لحظه از فکر بچه‌ها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید... ✔️به روایت از حسین متصدی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh