✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ 📖-فکر کردم برادر که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان. 📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت: -الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄 📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد. شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود -دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤 📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری، -من؟ دیشب؟😦 یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. 📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉 📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂 -نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم. راست میگویی؟؟ -اره 📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت -لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔 خنده ام را جمع کردم -چرا؟ پس چی میگفتم؟ دمغ شد😞 -فکر کردم به نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی. 📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید. 📖می گفت: -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم. -ولی ماندگارتر است. -دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh