♥بسم الله الرحمن الرحيم ♥ قسمت پنجم رمان ناحله با باز شدن در خونه از بوے قرمه سبزے سرم گیج رفت .خلاصه همچے و یادم رفت و بدون اینکه توجه اے ب لباسام ڪ ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطے زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ے نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ڪ یهو صداے جیغے منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییے آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییے بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنے زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولے خانوم اجازه هست چیزے بگم ؟؟؟ یجورے نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزے برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ڪ دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ڪ گذشت تازه یه هولے افتاد تو دلم و حدس زدم ڪ چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جورے که انگارے داره میگه خر خودتے دیدم اینجورے فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزے نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکے پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشماے جدے پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویے بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتے جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچے دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ڪ میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتے لحظه اے مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا باباے زیرڪ من به این سادگیا نمیگذشت و همچے و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ے نفس عمیق کشیدم و سعے کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلے و کشیدم بیرون و نشستم روش براے اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبڪ تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولے پدرم همون قدر جدے و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشے نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمے ب صورتم نگاه میکرد سعے کردم ب چیزے جز قرمه سبزے ڪ دارم میخورم فکر نکنم تازه همچے و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودے انقدر اذیت کنے خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزے کنے روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنے ؟ چیزے نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ڪ صداے مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنے حرفتو سعے کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ڪ ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ے چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدے که حق با من بود ؟ چیزایے ڪ من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ڪ از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایے ڪ اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایے نمیرے تا وقتے که ے سرے چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفے بزنم یا اعتراضے کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و براے هزارمین بار تکرار کردم : کاش تڪ فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنے چے مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کے جور میاد ڪ با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh