🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_شصت_هفتم
روبه روی ضریح نشستیم .
زهرا دستم را گرفت:
_روژان یادته اولین بار همو اینجا دیدیم؟
_اره ، اون روز من حالم خوب نبود .به استاد زنگ زدم بیاد جواب سوالم رو بده
_اون روز قراربود من و کیان بریم خرید ،وقتی زنگ زدی من کنارش بودم .خدا میدونه وقتی باهات حرف زد چقدر نگران شد. واسه اولین بار میدیدم که کیان دل نگران یک دختر میشه.
اونقدر نگرانت بود که اصلا توجهی به سرعت ماشین نمیکرد چندبار نزدیک بود تصادف کنیم. اون لحظه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده کیان انقدر نگران بشه.
وقتی همین جا دیدمت، بهش حق دادم که نگرانت بشه .همونجا حدس زدم که دل داده وگرنه محال بود اینقدر نگران بشه.میدونی اونجا چه حسی داشتم؟
_چه حسی
_حس زیبای حسودی
زد زیر خنده
_دیوونه .به چی دقیقا حسادت میکردی به حال و روز خوشم؟
_از این که داداشم واسه یه دختر دیگه بجز من نگران شده
_این از مهربونی آقا کیان بود و قطعا هرکسی دیگه هم جای من بود همین حال رو پیدا میکرد
_روژان؟؟
_جانم
_تو چه اصراری داری که منکر حس کیان به خودت بشی؟
_من میخوام واقع بینانه به قضیه نگاه کنم و نمیخوام مثل تو برای خودم از هر حرکت آقای شمس یک قصیده لیلی و مجنون بسازم.
زهرا بغض کرده به چشمانم زل زد و زمزمه کرد:
_وقتی این روزهای سخت بگذره و داداشم برگرده ، بهت ثابت میکنم که کیان دلبسته تو بود.
با گریه سر روی شانه ام گذاشت:
_کیان برمیگرده مگه نه؟
_معلومه که برمیگرده دیوونه من.
اشکم چکید روی گونه ام ،دست روی سر زهرا کشیدم
_برمیگرده، خودش بهت میگه که دوست داره. روژان؟
بغض کرده نالیدم
_جانم عزیزم
_کیان به تو قول داد سالم برگرده مگه نه ؟اون هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.حالا که قول داده برمیگرده
قلبم همچون پرنده ای که در قفس گیر افتاده خودش را به در و دیوار می کوبید.
اشکهایم بی مهابا روی سر زهرا فرو می آمد و لب هایم بر سر خواهر دردانه کیانم بوسه میزد.
نگرانی اش را درک میکردم .اینکه بدانی عزیزترینت در جایی قراردارد که هرلحظه ممکن است جانش به خطر بیفتد جان میگیرد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم دوختم به ضریح
نمیدانم چند دقیقه اشک ریختم، کم کم پلکهایم روی هم افتاد.
کیان با همان لبخند همیشگی روبه رویم ایستاده بود و لبخند میزد
با تعجب نگاهش میکردم.
آهسته لب زد:
_سلام روژان خانم
_س س سلام شما ،اینجا؟
_منم مثل شما، هروقت دلم میگیره میام اینجا؟شما اینجا چیکارمیکنی؟
_من با زهرا اومدم .نگران شما بود گفت رفتید عملیات
قهقه زنان گفت:
_واقعا؟پس کجاست لوس داداش؟
با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم ولی هیچ کس تو امام زاده نبود .
فقط من بودم و کیان.
_باور کنید باهم اومده بودیم
خندید
_ نامه ای که دادم رو خوندید؟مثل زهرا فضولی که نکردید؟
لبخند زدم:
_نه نخوندم .خودتون گفتید صبر کنم تا برگردید
_یکی دوروز دیگه بخونید باشه!
_صبر میکنم بیاید، بعد چشم میخونم
دوباره لبخند زد و من جان گرفتم از لبخندش :
_روژان خانم ممکنه من بمونم همینجا و هیچ وقت نیام.حلالم کنید
تا به سمتش دویدم وارد حیاط امام زاده شد دستش را برای خداحافظی تکان داد
با تمام وجود فریاد زدم :
_نههههه
با ضربه آرامی که به صورتم خورد از خواب پریدم .
هنوز هوش و حواسم برنگشته بود .
با عجله به سمت حیاط امام زاده دویدم و مثل دیوانه ها اشک ریزان و سرگردان دنبال کیان می گشتم .
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯