*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_پنجم*.
مدرسه اش آخر کوچه روبروی خیابان بود .هیچ وقت نمی کردم به خاطر همین همه حرفهایش را به من می زد با خودم بیشتر از پدرش درد دل میکرد.
شبکه محمدعلی برگر جلو بچه ها چیزی نگفتم طبق معمول از غلام علی و فاطمه درباره درسشان ساعت کرد و کتابهای اینها را توی دستش گرفت و به بهانه سوال پرسیدن از اینها خودش هم سرکی به این کتابها میکشید.
دلش میخواست بچه ها مثل خودش عاشق کتاب خواندن باشند محمد علی فقط وقت هایی که در خانه نبود کتاب از دستش میافتاد.محل کارش هم بانک بود میگفت فرصتی پیدا کنم یک کتاب های میخونم یک نامه برای کسی مینویسم کلاً قلمش خوب بود.
بچه ها که پای تلویزیون دراز کشیده بودند خوابشان برد و من هم پا شدم تشک اینها را پهن کردم و همینطور که داشتم بچه ها را سر جاشون میخوابونم گفتم:
_معلم غلامعلی آقای آگاه، گفته فردا بری مدرسه !باهات کار داره!
_برای چی؟ چی کار کرده؟ مگه دعوا کرده؟!
_نه بابا ! حتما نقل درس هاش است .میخواد بگه بفرستین کلاس های خوب .این بچه درسش خوبه استعدادشو هم داره. خودت میدونی که غلامعلی چقدر درس خونه.
دلم نمیخواست بچه را دعوا کنه. به خاطر همین هم گذاشتم وقتی که خواب بود به پدرش گفتم. خلاصه گفتم:
_غلامعلی هیچ مشکلی نداره! من بچه درسش خوب هست تو دیگه نباید یه سر مدرسه بری؟ معلمش نگه بیا خودت نباید یه سر بزنی؟!
_باشه خانم! فردای مرخصی یک ساعته میگیرم میرم ببینم چی شده!
تمام روز نگران بودم .گرچه از زمانی که کوچک بود تا الان که دوم راهنمایی بود یادم نمیاد دعوا کرده باشه.
بچهها چقد زود قد کشیدند و غلامعلی که ۱۲ ، ۱۳ ساله شده .فاطمه هم حالا ده سال داشت و مدرسه ابتدایی بود و هر روز انتظار میکشیدم تا با غلامعلی از مدرسه برگردند و اوضاع مدرسه شان بگن.
به فاطمه و غلامعلی وقتی که از مدرسه میآمدند ،همران با حمید رضا و محسن که مدرسه ای نبودن غذا میدادم.بچه ها که از مدرسه میآمدند طاقت نداشتند صبر کنند غذا میخوردند و می رفتند دنبال درس و بازی .ولی من خودم منتظر می ماندم تا محمدعلی بیاد آن وقت غذا خوردم.
امروز آقا محمد علی که از سر کار برگشته سفره را پهن کردم و اصلا به روی خودم نیاوردم که قرار بود بره مدرسه غلامعلی.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯