توسل به امام زمان(عج) به هر حال صبح شد. نزديكي‌هاي صبح حركت كرديم و به بچه‌ها رسيديم. بچه‌ها؛ همان پنج- شش نفری که رفته بودند، با آنها حرکت کردیم. نماز صبح را یک‌جا خوانديم وگفتيم: همين جا بايد بخوابيم؛ چون روز نمي‌شود حركت كرد. همين كه خوابيديم، ناگهان چشم‌هايمان را باز كرديم، ديديم يك سنگر عراقي درست بالاي ماست. اگر يكي از آنها بيرون آمده بود و ما را ديده بود، کارمان تمام بود. زود از آنجا فراركرديم . مقداری راه رفتیم. يك تپه‌ برفي بودكه قبل از شروع عمليات در ذهنم بود و دنبال آن مي‌آمديم. هنگامی‌که دنبال رودخانه مي‌پيچيديم، من ديگر آن را نديدم. به بچه‌ها گفتم:« فكركنم راه را گم كرده‌ايم. بگذارید من بروم بالای تپه و ببینم.» رفتم بالای تپه و هرچه نگاه کردم، شاخصی نبود که به طرف آن حرکت کنیم. آمدم پایین و به بچه‌ها گفتم: ما راه را در این بیابان گم کرده‌ایم و الان هم وسط عراقي‌ها هستيم و هيچ راهي نيست؛ مگر اين‌كه به آقا امام زمان (عج) توسل پيدا كنيم؛ بلكه خود آقا راه چاره‌ای نشانمان بدهند. همين‌كه من اين را گفتم، همه بچه‌ها که زخمی و در به داغان و روحیه باخته‌بودند، هنوز حرفم تمام نشده بودكه صداي گريه‌شان بلند شد. همين كه نشسته بوديم، ديدم يك نفر كه لباس پلنگي پوشيده، از لاي درخت‌ها دارد مي‌آيد. گفتم: «بچه‌ها اين كيست؟» براي مبارزه و درگيري بلند شديم و گفتیم احتمالاً عراقي‌ها آمدند. ما در اين فکر بوديم كه ديديم او از بچه‌هاي خودمان است؛ از نیروهای گردان يازهرا (س) كه بالاي تپه آمده بودند. اوگفت: ما تعداد زيادي اينجا گم شده‌ايم و شما هم نزد ما بياييد. وقتی رفتیم، دیدیم که آنها یک ستون به اتفاق آقای نوروزی- خدا رحمتشان کند- بودند. يكي از بچه‌ها چكمه‌هايش را درآورد و به اين بنده خدا (جانباز نابینا) داد و مقداري جيره غذايي بادام هم داشتند كه به ما دادند. راه افتاديم تا به دهكده‌ای‌ رسیدیم. بچه‌ها رفتند و كمي ماست و خيار پيدا كردند وآمدند. بعد پيرمردي آمد وگفت: این ها مال من ‌است. بچه‌ها گفتند: ما را به نیروهای خودمان برسان و او با یک سری صحبت‌ها ما را به نيروهاي خودمان رساند. عمليات والفجر 2 هم براي ما اين‌گونه تمام شد؛ ولي عمليات نسبتاً خوبي بود. ما را با هلي‌كوپتر به عقب بردند و در بيمارستان بوديم تا بعد از یک ماهی که خوب شدیم، براي عمليات والفجر 4 آماده شديم. @ShahidToorajii