بگرد نگاه کن
پارت257
–از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم...
سرش را تکان داد.
–مامان بهت گفته دیگه،
اوایل مادرش به مادرم میگفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کمکم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده.
نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
–دقیقا چش شد؟
او، همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا میدونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام میداد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده.
چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم.
– برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟!
موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت.
–اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. میگفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم.
چند نفر از همسایههامونم تو این کلاسا شرکت کردن.
نوچ نوچی کردم.
–جالبه که همه، حرفش رو گوش میکردن.
–خب چون ظاهر موجهی داشت.
–انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمیکنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم.
سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند.
–البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمیدونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقهی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقهای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو...
–خود شما، از کجا میدونستید که با رفتنش مخالف بودید؟
–منم در این حد نمیدونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمیخواست بره،
خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد میکنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود.
–من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده.
آه سوزناکی کشید.
–تو کلهی همهی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده برعکس...
–خب اگه تو کلهی هممون این اعتقاد هست پس چرا...
فوری جواب داد:
–همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کلهی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و میپرسی خدا جون نظر شما چیه؟
واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمیخوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن.
کج نگاهش کردم.
–یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش.
–آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون میخواد می گیم، آره دارم ولی نمیدونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش میکنم یا نه.
این جوری میشه که کمکم دبّه میکنیم. گاهی اصلا منکر خدا میشیم یا یه وصلههایی بهش میچسبونیم.
بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجهاش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد.
–میبینی؟ همین طره موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه.
البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه...
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯