🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت301 جلوتر آمد انگشت سبابه‌اش را خم کرد و چند بار نوازش وار روی گونه‌ام کشید. –من نمی رم، این جام. یه وقتایی دلت هر روز واسه دیدن یکی لحظه شماری می کنه، خدا کاری می کنه که یا نتونی ببینیش یا کلا از دیدنش محروم بشی. یه وقتایی هم چشم دیدن یه نفر رو نداری باز همون خدا کاری می‌کنه که همه ش جلوی چشمت باشه، یا خودش یا کاراش. نجوا کردم: –خدا یه کاری می کنه، یا بنده‌ی خدا؟ با اطمینان گفت: –شک نکن! خدا، بنده چی کاره س؟ مثل مادری که یه وقتایی یه چیزایی رو از بچه ش قایم می‌کنه و می گه اگر بچه‌ی خوبی باشی بهت می دم. تو بچگیات مادرت از این کارا نکرده؟ دوباره بغض کردم. –چطوری باید بچه‌ی خوبی باشیم؟ دستش را به صورتش کشید. –نباید فراموشش کنیم. کیف روی دوشم را کمی جابه‌جا کردم. –ولی من که همیشه به یادش هستم. –همین الان نبودی، گفتی جدایی ما کار بنده‌ی خداست. تا خدا نخواد بنده هیچ کاری نمی تونه بکنه، حتی یک لحظه نذار این فکر ازت جدا بشه. مادر از پشت آیفن پرسید: –تلما چرا نمیای؟ دستپاچه گفتم: –الان میام مامان. علی چشم‌هایش را باز و بسته کرد و این بار لبخند تلخی چاشنی‌اش کرد. بغضم را به زور قورت دادم. –به امید دیدار. او هم همین جمله را تکرار کرد و آخرش با تاکید گفت: –ان شاءالله. با یک دستش در را برایم باز کرد و به پنجره‌ی اتاقم اشاره کرد. –یادته هر دفعه میومدم خونه تون از اون پنجره می پریدی تو حیاط و غافلگیرم می‌کردی؟ من هم نگاهم را به حیاط دادم. –آره، آخه دلم می‌خواست قبل از همه ببینمت. جلوی مامان اینا روم نمی شد باهات دست بدم. وارد حیاط شدم و به طرفش برگشتم. دلم نمی‌آمد در را ببندم ولی صدای مادر از سالن که این بار با عصبانیت صدایم می کرد باعث شد نگاهم را کوتاه کنم و چشم‌های پر از غمش را پشت در بگذارم. شاید با این کار او هم زودتر می‌رفت و کمتر اذیت می شد. همان جا پشت در ایستادم تا صدای رفتنش را بشنوم. احساس کردم گوش هایم خودشان را به کف کوچه چسبانده‌اند یا انگار علی پا روی قلب من می‌گذارد و می‌رود. آن قدر که صدای قدم هایش را واضح حس می‌کردم. حتی صدای باز کردن در ماشین، بستنش، روشن کردنش و رفتنش را بلند و آشکار می‌شنیدم. صدای شن های ریز کف آسفالت کوچه، که مثل قلب من زیر چرخ های ماشین کمرشان می‌شکست، صدای نفسهای پشت سرهمش، صدای تکان خوردن شانه‌هایش و در آخر صدای موسیقی که به ناگهان از ضبط ماشینش بلند شد و در گوشم طنین انداخت را شنیدم؛ بی قرارم نگارم🎶🎶 تیره شد روزگارم🎶🎶 ابری‌ام همچو باران🎶🎶🎶 کجایی تو ای جان، که طاقت ندارم.... بعد از این که از کوچه پیچید و از کوچه‌مان رفت دیگر چیزی نشنیدم. دنیا برایم پر از صدای سکوت شد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯