برگردنگاهکن
پارت348
–چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین...
هلما ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا برد و حالت غافلگیری به خودش گرفت.
–وااای، دخترمون میخواد ازدواج کنه؟!!! مبارکه، مبارکه. ان شاءالله خوشبخت بشه. بعد صورتش را جمع کرد.
–ولی حاج خانم کاش این قدر زود شوهرش ندید. آخه سنی نداره که می خواد خودش رو گرفتار مسئولیتای زندگی کنه. شوهر که همیشه هست ولی این فرصتای طلایی که دانشگاه براش گذاشته خیلی نایابه، به خصوص دختر شما که نابغه س. حیف نیست استعدادش کور بشه؟۸
مادر با تاسف سرش را تکان داد:
–ما که شوهرش ندادیم. اگه بدونید چقدر بهش گفتیم، ولی کو گوش شنوا. مگه این که شما بهش یه چیزی بگید که این قدر عجله نکنه، والله تو این دوره زمونه که همه از ازدواج فراری هستن و دنبال درس و مشق و کار و درآمد هستن من نمیدونم چرا دختر ما برعکسه.
طوری که مادر متوجه نشود رو به هلما اخم کردم و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتم داشتم گفتم.
–من اگه بخوام می تونم درسم رو ادامه بدم ربطی هم به ازدواجم نداره.
من جوری تربیت نشدم که از مسئولیتای ازدواج بترسم و فرار کنم. هر چیزی جای خودش.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد و رو به هلما گفت:
–میبینید؟ هرچی بگیم بالاخره یه جوابی داره.
هلما با لحن مهربان تری رو به مادر گفت:
–اگه اجازه بدید، من باهاش صحبت میکنم حتما قانع می شه.
مادر دست هایش را از هم باز کرد.
–من که از خدامه، بفرمایید.
هلما مِن و مِنی کرد.
–شاید جلوی شما نتونه راحت حرفش رو بزنه اگه...
مادر حرفش را برید.
–خب بفرمایید داخل صحبت کنید، حداقل تو همین حیاط.
هلما سکوت کرد و بدش نمیآمد که وارد شود.
ولی من پیشدستی کردم.
–همین جا خوبه مامان جان. من که حرفی ندارم، چند دقیقه حرفاشون رو گوش میکنم و میام.
مادر لبخندی زد و به هلما گفت:
–پس با اجازه تون، بعد هم رفت.
ابروهایم را به هم چسباندم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
–تو این جا چیکار میکنی؟ اگه مامانم میفهمید تو کی هستی می دونی چیکار میکرد؟ اون از تو متنفره.
هلما قیافهی پشیمانی به خودش گرفت.
–اومدم به خاطر تمام کارایی که کردم از تو و حتی اگه لازم باشه از خونواده ت عذرخواهی کنم.
–نمی خواد. اگر می خوای ما ببخشیمت دیگه۸ هیچ وقت این ورا پیدات نشه، نباش. میفهمی نباش.
اصلا تو چطوری آزاد شدی؟!
سرش را پایین انداخت.
–با سند و هزار مکافات.
–نیازی نبود بیای این جا، این حرفا رو با تلفنم می تونستی بگی.
چشمهایش پر از اشک شدند و التماس آمیز نگاهم کرد.
–آخه یه درخواستی هم ازت داشتم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯