برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟۹
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.۹
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.۹
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯