برگردنگاهکن
پارت373
با سرفههای ممتد خودم چشم باز کردم.
روی تخت بودم. سر چرخاندم علی نبود. چطور مرا به این جا آورده بود؟ درد زیادی در گلو و سینهام احساس می کردم و آزارم میداد. صدای در که خیلی با احتیاط بسته می شد نگاهم را به سمتش کشاند.
علی برای وضو گرفتن به حیاط رفته بود. به این زودی صبح شده بود.
همان جا نزدیک در نمازش را خواند و از روی میز لیوانی برداشت و شروع کرد دنبال چیزی گشتن.
پرسیدم:
–دنبال چی میگردی؟
وقتی صدای دورگه و ضعیفم را شنید به طرفم آمد.
–بیدار شدی؟ چرا صدات این جوریه؟
بلند شدم و به زحمت نشستم.
–سینه و گلوم درد می کنه.
رنگ از رخش پرید.
پرسیدم:
–چیمیخواستی؟
به لیوان اشاره کرد.
–یه کم نمک می خوام آب نمک قرقره کنم.
اضطراب تمام وجودم را گرفت.
–چرا؟! حالت خوب نیست؟!
–چیزی نیست، یه کم گلو درد دارم.
دستم رو به صورتم کشیدم.
–وای توام گرفتی؟
–نه بابا، یه کم سرما خوردم. پاشو حاضر شو تو رو ببرم دکتر. اگر همون دیشب می رفتیم این جوری نمی شدی.
بیمارستان آن قدر شلوغ بود که سه ساعت طول کشید تا فقط ویزیت شویم.
دکتر گفت علی هم کرونا گرفته و دوباره کلی دارو نوشته بود. همین طور سرُم که برای خریدنش باید ساعت ها در صف میایستادیم.
علی نایی برای صف ایستادن نداشت.
ساعت نزدیک هشت صبح بود که به خانه برگشتیم. به خانه که آمدیم هر دو بیحال روی تخت افتادیم.
علی گوشیاش را برداشت.
–به میثاق زنگ بزنم بیاد بره داروهامون رو بگیره.
من هم گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم کمی سوپ برایمان درست کند.
ولی مادر گوشی را برنداشت.
شمارهی نادیا را گرفتم:
–با صدای گرفتهای جواب داد.
–الو، سلام بر کرونا عروس.
–الو، نادیا، حالت خوب نیست؟!
–نه، فکر کنم همه مون کرونا گرفتیم آبجی، بیچاره بابا از صبح داره بهمون می رسه.
–وای! یعنی از من گرفتید؟!
–فکر نکنم، بابا می گه تو بدنمون بوده، و گرنه به این سرعت که منتقل نمی شه، ما که اصلا پیش تو نیومدیم.
شماها چطورید؟
–علی هم گرفته، قطع کن زنگ بزنم به دوستام ببینم حال اونا چطوره؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم نگاهی به علی انداختم. از حرف هایی که می زد معلوم بود حال خانوادهی او هم بهتر از ما نیست.
علی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به برادرش که پشت خط بود گفت:
–شماها که دوتا دوتا ماسک زده بودید به ما هم که نزدیک نمی شدید، هوای آزادم بوده، اون وقت چطوری گرفتید؟!
...
–خیلی خوب اصلا از ما گرفتید مگه مهمه، فعلا مواظب باشید مامان نگیره، ان شاءالله که زودتر خوب می شید.
علی تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
–میثاق و زنشم مریض شدن.
شرمنده نگاهم را زیر انداختم.
–مامان اینام گرفتن.
علی دستش را به پیشانیاش زد.
–وای، خدا رحم کنه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯