بگرد نگاه کن پارت436 حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد. فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود. بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفه‌ای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود. با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد. ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند. با صدای دو رگه ای گفت: —کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده. کنارش ایستادم. —آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی. پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت. —دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام. —چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب... با دست چپش صورتش را پاک کرد. —وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند. آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم. —اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم. چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید: —چی گفت؟ —گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی. هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ. آه کشید. —درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن، انگشت های دستش را نوازش کردم. —به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره. به سقف نگاه کرد. –مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده... از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد. به طرفش رفتم. —رفتی پیش دکتر روانشناس؟ سرش را تکان داد. —خب چی گفت؟ چشم های نم دارش را بالا داد. —گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ... —آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟ زمزمه کرد. —عشق! تاملی کردم و بعد گفتم: —یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟! شانه ای بالا انداخت. —چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد. نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد: —هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯