┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین
نعمتی بود کہ خدا بہ این بنده اش
داده بود.یکبار در دوران مجروحیت
ابراهیم، بہ دیدنش رفتم یکی از
علما هم آن جا بود. ابراهیم از
خاطرات جبهہ می گفت.
یادم هست کہ گفت:در یکی از
عملیات ها در نیمہ شب بہ سمت
دشمن رفتم. از لابہ لاے بوتہ ها و
درخت ها حسابی بہ دشمن نزدیک شدم.
یک سربازعراقی روبرویم بود. یکباره در
مقابلش ظاهرشدم. کس دیگرے نبود.
دستم را مشت کردم و با خودم گفتم:
با یک مشت او را می کشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره
دلم برایش سوخت. اسلحہ روے
دوشش بود و فکر نمی کرد این
قدر بہ او نزدیک شده باشم.
چهره اش این قد مظلومانہ بود
کہ دلم برایش سوخت.
اوسربازے بود کہ بہ زور بہ جنگ
ما آورده بودند. بہ جاے زدن،او را
در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید
می لرزید. دستش را گرفتم
و با خود بہ عقب آوردم. بعد او
را تحویل یکی از رفقا دادم تا بہ
عقب منتقل شود و خودم براے
ادامہ عملیات جلو رفتم.
📚سلام بر ابراهیم ۲