|•سلامبرابراهیم•|
یدالله
ابراهيم در يکي از مغازههاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در
وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را
روي زمين گذاشت.
وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سالم کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي
شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم
که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي
غرورم رو ميگيره!
گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و...
خيليها ميشناسنت.
ابراهيــم خنديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد
خوشش بياد، نه مردم.
٭٭٭
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه
كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟