بالاخره من با نهایت خوف وارد شدم. خداوند مرا کمک و یاری فرمود روانه گردیدم ولی از دیدن آن آتش بی پایان، دلم می تپید و هوش از سرم می پرید، خود را تا وسط راه رسانیدم ناگاه دیدم چیزی مانند کوه آتشاز قعر جهنم بلند شد و در جلو من قرار گرفت راه را بر من مسدود کرد، نه راه برگشتن و نه راه رفتن داشتم. خوب که نگاه کردم، دیدم همان یهودی بغدادی است که عظیم و بزرگ شده است و یک پارچه آتش است. چشمش که به من افتاد بر خود لرزیدم، گفت: سید! یک پاره پول مرا بده. بعد بگذر! گفتم بگذار بروم اینجا که پول ندارم گفت: اگر نداری مرا با خود ببر، گفتم این ممکن نیست زیرا خداوند بهشت را بر کفار حرام فرموده است. گفت تو بیا با من باش. گفتم ای مرد! بر من رحم کن. آمدن من پیش تو و سوختنم برایت چه فایده ای دارد؟ گفت دلم تسلی می یابد. هر چه الحاح (پا فشاری) و التماس کردم مفید نیفتاد. وقتی به طول انجامید گفت : سید! بگذار تو را در آغوش بگیرم و قدری به سینه خود بچسبانم تا خنک شوم. دست های خود را گشود که نرا بغل من د، دیدم اگر با من چنین معامله کند مانند مس گداخته می شوم، باز شروع به التماس کردم. mohammad kafami, [۰۱.۰۶.۲۴ ۲۰:۲۳] mohammad kafami, [۲۳.۰۵.۲۴ ۱۹:۰۳] در این هنگام پنجه خود را باز کرد و پیش آورد گفت: بگذار پنجه ی خود را روی سینه ات بگذارم دیدم نمی توانم طاقت بیارم. آنگاه انگشت سبابه خود را پیش آورد و بر سینه من گذاشت از شدت حرارت آن گویا جمیع اعضاء و جوارحم سوخت از خواب بیدار شدم جای انگشت او را در سینه ی خود یدم. در این موقع سید سینه خود را گشود و آن محل را به حاضرین نشان داد. فرمود از آن وقت که سینه من چنین شده تا کنون آن را معالجه کرده ام ولی هنوز بهبودی نیافته است. مردم از دیدن سینه سید بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند. فرمود: مردم! خداوند از حق الناس نمی گذرد اگر چه پاره ای پول یهودی باشد، از سید نجفی. حالا چگونه خواهد بود حال کسی که پول زائر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را برده باشد. هر کس از کیسه ی پول این زائر غریب خبر دارد به او برساند. شخصی از حاضرین حرکت کرد. گفت من خبر دارم و به او بر می گردانم زائر را برد و پولش را پرداخت