😁 😍 گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"😢 گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم"😕 گفتم:" خب!🤔 گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند😍 یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام😄 خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد☹️ تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد😃😁 می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد😫 داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم😃 خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!😆😅 خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!😞 داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم😣 صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد😱 چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره😐.خنده ام گرفت😂 گفت:" چرا می خندی؟"🙁 دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂😂 ----------------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147