شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_سه هانیه خانم گریان و گله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چ
💔 نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری میشه ...تموم شد میام جبران میکنم.... ببخشید...شرمندم... صدایش در گلو می شکند و نفس عمیق می کشد ، عمو می گوید : -تموم شد ؟ دیگه کاری نداری؟ -نه هانیه خانم اشاره می کند : بهش بگید مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟ -بذارین این طرفا یکم خلوت بشه ، میام ، الان شرایطم خاصه ، منم باید برم ، دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله (ع)نیوفته ، مواظب خواهرمم باشید ، التماس دعا ، فعلا یاعلی.... -مواظب خودت باش پسرم، فعلا ... هنوز پرونده تلفن حامد تموم نشده که زن عمو تلفن را به سمتم میگیرد : -مامانت میخواد باهات صحبت کنه ... نمی داند صدایم در نمی اید ، تلفن را روی گوشم می گذارم ، انتظار دارم مادرم الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت .... اما اینطور نیست ، خشمگین فریاد می زند برای چی رفتی خونه اونا؟؟؟؟؟؟ بغضم می شکند ، بی صدا، جواب نمی دهم ، بلندتر داد می زند : -مواظب باش خامت نکنن ! حورا میشنوی صدامو ؟ الو ؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞