💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_پنج
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس !
نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....تورو به هر کی میپرستی جواب بده !
پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم و چند دور دیگه بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سر جایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد ....
هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم !
از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هر دومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل و گفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته !
مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت ....
اما حالا نمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند ....
جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم را عوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سر سفره و حالم را می پرسد و سر به سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیر پیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم ...
حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تا بخوری باید بیفتی!!!
اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش و تکانش می دهم :
-پاشو پاشو کارت دارم !
حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش
ناخرسند و خواب الود می نشیند و با چشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟
-نیما بهم پیام داده .
درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞