💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_هفت
نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین جوری بشینیم اینجا ، من میرم پفکی یه بستنی چیزی بخرم و بیام ...
می دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند ، می گویم : نمی خوای بگی چته ؟
سرش را روی زانو خم می کند و بین دستانش می گیرد : از همه بریدم ...نمی دونم باید چه غلطی بکنم ...
-یاعین ادم حرف می زنی یا بلند می شم میرم.!
یک باره سرش را بالا می اورد و به چشمانم خیره می شود ، نگاهش رنگ التماس دارد :
-توروخدا این دفه در حقم خواهری کن ! می دونم خیلی اذیتت کردم ، ولی ببخشید ! خواهش میکنم کمکم کن ...فقط قضاوتم نکن خواهشا .... به اندازه کافی داغونم ...فقط هم به تو امید دارم ....
دلم برایش می سوزد ، اولین بار است که این جور حرف می زند ، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند ، آنهم مقابل من ، پسری مغرور بود ، عین مادر ، مهربان تر می شوم ، او هم برادرم است ر گرچه مثل حامد خوب نیست ...
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض الوده می گوید :
- خسته شدم...ازهمه خسته شدم...
منتظر می مانم ادامه دهد ، اصلا چرا نیمای هجده ساله ، به این زودی از همه خسته شده ؟ او که همه چیز دارد !
-همه دوستام می دونستن ، می دونستن از اون تیپی نیستم که با دخترا صمیمی بشم و عشق پیش بیاد ، از این لوس بازیا خوشم نمیاد ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
ادامه دارد ...🕊️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞