💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_یک
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش دعا میکند و
یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این
تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و
دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شدهام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا در آغوشم نگیرد. میخندد:جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبز رنگش را درمی آورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی
انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:نیروهاتون
الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمی آورم ازحرفش. میدانم نباید سر در بیاورم، ولی کنجکاو شدهام که اصلا این حامد نیم الف
بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را می دزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است
چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه
خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم
که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.میگویداینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش «گوشت کوب!» استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح
ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد
و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش
میرود.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞