شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_هفت به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید . ابوراجح که میدانست وزی
💔 سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود ، مردی را که میخاست وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان میخواهم مرا ببخشد! رو کرد به وزیر. بسیار خوب . قبول کردم. نه میخاهم حاکم از تو دلگیر شود و نه اینکه بر من سخت بگیرد . قوهایم را به مرجان صغیر هدیه میدم . وزیر با خرسندی سری تکان داد: "مرد زیرکی هستی!" - "وقتی من از قوهایم میگذرم ، جا دارد حاکم هم هدیه ایی در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد". وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت. "اینکه میشود معامله، حاکم خوشش نمیاید". - مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری میتوانی راضی اش کنی ! - مواظب حرف زدنت باش! بگو چه میخواهی؟ - دو تن از دوستانم، بی گناه به سیاه چال افتاده اند . آزادشان کنید .🙏 وزیر چشمان ریزش را هم دراند . تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد . برخاست. بهتر بود خودم نمی آمدم و سرباز خشنی میفرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان و مال شما هیچ ارزشی ندار! - من که حرف بدی نزدم .سعی کنید آرام باشید . این فقط یک پیشنهاد بود . - دیگر چه میخاستی بگویی! با وقاحت تمام ادعا میکنی که دوتن از دوستانت را بی گناه به سیاه چاه انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از این که در حال حاضر هم سزاوار سیاه چال هستی.😏 از این ها که بگذرم ،جواب منفی است.حاکم از گناهشان نمیگذرد. _دلیلی بر گنهکاری و مجرم بودنشان ندارد. همه می دانند که بدون محاکمه ،راهی سیاه چال شده اند. وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید. ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. _دهانت راببند، بوزینه ی بدریخت! ما هر کس را که احساس کنیم برای حکومت، خطرناک است به سیاه چال می اندازیم. تو اگر عقربی را اینجا ببینی، صبر میکنی تا نیش بزند؟ 🍂ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞