💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_چهار
_حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمیدانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان های ابله را این طور مریض و بی چاره می کند!😒 خوش بحال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم.
ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی میرود.
_راست میگویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خود می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید.
بال زنان گفت: بگیر بنشین بچه! من نمیتوانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هر چه باداباد! می روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو!😒
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم.
_درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه می اید و در این کارها به تو کمک میکند. آن وقت آن قدر از او خوشت می اید که دیگر یک روز هم نمی توانی بدون او سر کنی.😉
_به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟
این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت تکان نخور. صبحانه ات را ته بخور. بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.😏
پا را که از در خانه بیرون گذاشت، گفت: "خوب فکر کن و ببین جواب خدا چه باید بدهی. من بیچاره با پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی ؟ هیچی!"
_ یادت باشد... نباید بفهمد که تو که هستی!
_ فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف میکنم! باید زود برگردم ناهار را آماده کنم. بیکار که نیستم.
هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمیتوانستم در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را میدیدم.🙄
****
ابوراجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور، توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را میشمرد. پرسیدم: "ابوراجح کجاست"؟
شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره شان از دستش در میرود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند.
_ حالا بگو ابوراجح کجاست؟
سکه ها را با خون سردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه کنارش گذاشت.
_ به من نگفت کجا میرود.😏
لبه ی سکو نشستم.
_ پس صبر میکنم تا برگردد.
_شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد.
خواستم بروم که گفت: "این جا نیایی بهتر است".
به او نزدیک شدم.
_ چرا ؟ طوری شده؟
_ می دانی ابوراجح تحت نظر است؟
_ از کجا میدانی؟
نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند.
_ خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی.
_ پس تو چرا اینجا مانده ایی؟
_ قضیه من فرق میکند. همه میدانند سالهاست شاگردش هستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجح است.
کناره پرده گفتم: "از اینکه به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع میکردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست".
_ این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه چال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞