💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_یک سلمانی مدتی بود که محمدحسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد.😅 یک بار آمد و به بچه ها گفت :«هر کس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و می خواهم یاد بگیرم.» آن روز تعدادی از بچه ها ، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد؛ خب! کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود.🙃 از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند، خیلی لذت می برد. هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح می کرد، حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد. یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح کرد، خواستم مو ها را جمع کنم، نگذاشت و ناراحت شد. گفتم :«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.» گفت :«نه! خودم باید این کار را انجام بدهم.» و آخر هم نگذاشت. دلش می خواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد. هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست نه هر کسی که سر بتراشد قلندری داند #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد